همه ازم میخواهند بگویم، حرف بزنم اما زبانم جز برای تو نمیتواند چیزی بگوید.
به من میگویند حرف بزن و گرنه بدتر می‌شوی تو که نمیخواهی خودت را بکشی؟
اما آن ها نمیداند من به جز تو برای کسی حرف نمیزنم. حالا که نیستند میخواهم برای تو بنویسم. تو؟ چه واژه غریبی..من خیلی وقت است که شما صدایت میکنم
آخر خودت گفتی که دیگر من با تو هیچ نسبتی ندارم..
صدای پای پرستار میاید، حتما باز هم میخواهد
کاغذ و قلم را از دستم بگیرد و بگوید روی تخت بخواب و پرده هارا کنار بزند. می‌دانستی نوری که هر بار از لابه لای پرده ها میتابد شبیه توست؟
شبیه همان بار اولی که ریز خندیدی و به چشم هایم زل زدی، شبیه همان بار اولی که قلبم برایت لرزید.


شروع کنم؟ از کجا؟
حرف هایی که در قلبم جا دادم که اگر بخواهم بنویسم،کل بیمارستان را پر میکند
اخ..گفتم بیمارستان؟ نه نباید میگفتم، اخر میترسم نگران شوی، یادم میاید همیشه میگفتی وقتی حال من خوب نباشد نگرانم می‌شوی، هنوز هم نگرانم میشوی؟ اما حالا با اینکه میدانم دیگر نگرانم نمیشوی باز هم خودم را گول میزنم
اینطور رویایت طبیعی تر بنظر میرسد.رویایت مثل خودت نیست. مهربان است، میخندد، مرا دوست دارد
دوست دارد..
یادت میاید همان باری که داشتی محکم به تن زخمیم مشت میزدی داد زدم و گفتم
نزن، من خیلی دوست دارم
ولی بازم ادامه دادی. وقتی که با دو زانو زمین خوردم با دست های خونی گوشه پیراهنت را گرفتم و اینبار با صدای آرامی گفتم
نزن، ببین برایت سیب خریدم..
سیب دوست داشتی، خیلی زیاد. این را همان موقعی فهمیدم که تقلا میکردی برای چیدن یک  سیب از شاخه های بلند درخت، اما نتوانستی..
تو همان سیب دست نیافتنی منی که هیچوقت نتوانستم از شاخه بچینمش
دکتر ها میگویند حرف بزن،بگذار کمکت کنیم ولی آنها که نمیداند فقط تو میتوانی مرا خوب کنی.. بیچاره ها فکر میکنند من دیگر دوستت ندارم
دستانم سرد است و به زور قلم را نگه داشتم. چند ماهی میشود بدنم همیشه سرد است، سرد مثل نبض یک مرده..من هنوز هم شک دارم که زنده باشم
صدایت هنوز در گوشم میپیچد، صدای خنده هایت هم همینطور..اخ خنده هایت..
از آن خنده هایت میگویم که جانم را آتش زد..
داستانم را برای هر که تعریف کردم گفت تو بی رحم بودی، اما نه تو دلبر بی رحم منی
همان که با تمام زخم هایی که روی تنم زده بود باز هم دوستش داشتم.
قشنگِ من
فکر کنم وقت خداحافظی است.
نمیدانم چند روز دیگر هستم اما مطمئن باش به ماه نمیکشد، خودم شنیدم که دکتر وقتی که داشت از اتاق میرفت با صدای آرامی گفت زیاد دوام نمی‌آورد..
زیادی حرف زدم،میترسم با خواندن این ها چشمانت درد بگیرد.
پس همینجا تمامش میکنم
از اول تا آخر، تا جایی که قلبم بزند داد میزنم که عاشقتم و با دستان سرد و ناتوانم روی دیوار هارا دوستت دارم را حک میکنم

_ از طرف..اخ اسمم را یادم نمیاید
ولی اسم تورا چرا..

فقط بدان از طرف بیماری در بخش روانی بیمارستان ویلت
برای بی رحم ترین مهربان زندگیم..