- 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
- جمعه ۲۴ شهریور ۰۲
وقتی که ظلمت میکشه
رو صورت خورشید نقاب
پلکاتو روی هم بزار
دنیایِ من آروم بخواب
فردا اگه مال تو بود
خورشیدکم آزاد بتاب
شب میگذره غمگین نباش
دنیایِ من آروم بخواب.
- برای تک تک تون که هیچوقت نمیتونم فراموشتون کنم و متاسفم، متاسفم که هیچ کاری از دستم بر نمیاد.
_ میگی میخوای انتقام بگیری؟
من جلادت میشم. توی این رقص شمشیر بهت میپیوندم.
فقط بهم بگو، میخوای اول کیو برات بکُشم؟
+ به احتمال 99 درصد پیروز میشم.
_من میشم اون یه درصد گم شدت...
The glory_
چی باید بگم؟
شاید بار حرف هام برای کلمات زیادی سنگینن...
_ یادگاری از روزی که فهمیدم نخ نوشته هامو گم کردم
موهای طلایی رنگ دخترک توی باد تکون میخورد. سرش روی دست هاش گذاشته بود و به منظره رو به روش نگاه میکرد.
_ چرا بهم نزدیک شدی؟
+ تو آسیب دیده بودی. درست مثل گربه ای که توی بچگیم دیدم و نتونستم نجاتش بدم. نمیخواستم دوباره چیزی که دوسش دارم رو از دست بدم. پس باید کمکت میکردم.
_ اما.. اما خودت چی؟
+ من با کمک کردن به تو حال خودم رو خوب کردم. من به تو کمک کردم تا بتونی احساساتت رو پیدا کنی و من هم به وسیله تو خودم رو پیدا کنم. من کرم شب تاب کم نوری شدم که با وجود عمر و نور کمش، همه جارو روشن میکنه..
_ چرا میخوای تنهام بزاری؟ تو که میدونی احساسات من بدون تو وجود ندارن. من معنی احساس رو با تو درک کردم. چرا باید ترکم کنی؟
+ متاسفم اما من یه کرم شب تابم. کرم های شب تاب عمر خیلی کوتاهی دارن. کاشکی میشد برات یه ستاره میبودم. اما میدونی؟ ستاره ها هم یه روز میمیرن
_ من...من نمیدونم باید با نبودنت چیکار کنم...
+ تو یاد گرفتی احساساتت رو با نت ها بنوازی. منم بنواز. مثل تلخ ترین قطعه ای که تا حالا زدی. چیزی مثل غم عشق کایسلر
_ بچه که بودم یک بار از مامانم پرسیدم، غم عشق و لذت عشق که کنار همه. پس چرا تو همیشه غم عشق مینوازی؟ گفت میخوام به غم عادت کنی. همون موقع فهمیدم که درد ها از بین نمیرن، فقط این ماییم که بهشون عادت میکنیم. اما درد نبودن تو نه فراموش میشه و نه میتونم بهش عادت کنم. جنس غم تو فرق داره. انقدر دردناکه که حتی تلخ ترین قطعه های موسیقی هم نمیتونن بار غمِ درد تورو به دوش بکشن...
دخترک نگاهش رو از منظره رو به رو گرفت و به چشم های پسرک نگاه کرد.
+ حالا تنها ترسی که دارم فراموش شدنه. تو فراموشم نمیکنی، نه؟
_ حتی اگه تمام شیرینی های کنله دنیا تموم بشن من شیرینی تورو فراموش نمیکنم.
حتی اگه تمام ستاره های آسمون خاموش بشن، من نور تورو فراموش نمیکنم.
حتی اگه زیباترین صدای ویولن رو بشنوم، صدای ویولن زدن تورو فراموش نمیکنم.
حتی اگه یک روز خوشحال ترین آدم جهان بشم، غم تورو فراموش نمیکنم.
حتی اگه همه چیز از یادم بره، لبخند تورو فراموش نمیکنم.
حتی اگه آخرین گلبرگ شکوفه های گیلاس روی زمین بیوفته، من فراموشت نمیکنم.
حتی اگه آپریل تموم بشه فراموشت نمیکنم.
و حتی اگه بهار تموم بشه، فراموشت نمیکنم...
اشک های پسرک روی گونه های سردش سر میخوردن. غم های روی سینه اش خیلی سنگین شده بود.دستش رو به سمت دستِ دخترک دراز کرد اما قبل از اینکه انگشتش دست دختر رو لمس کنه، از بین رفت. و چند ثانیه بعد از دخترک چیزی جز گلبرگ شکوفه های صورتی گیلاس، باقی نمونده بود..
_ خداحافظ، little star.
8/1
صدای مامان میاد.همراه با صدای مامان، داد زنگ ساعت هم در میاد. وقت رفتن شده بود؟
8/2
هنوز خوابم میاد. به زور راضی میشم از تخت نرم و گرمم دل بکنم و بلند شم.میرم که صورتم رو بشورم اما تمام سعیمو میکنم تا چهره خودمو تو آیینه نبینم. لباس هامو میپوشم و کیفمو بر میدارم. مامان اصرار می کنه که صبحانم رو بخورم اما من مثل همیشه میگم که نمیخوام. در رو باز میکنم و کفش هامو میپوشم.
بیرون منتظر سرویس وایستادم. هوا هنوز تاریکه و من سردمه. شیشه عینکم با هر دم و بازدمی که می کنم بخار می کنه. هوای قبل طلوع خورشید، خیلی سرده...
وقتی به دم مدرسه میرسم دلم نمیخواد پیاده شم.برای لحظه ای حالم از همه دنیا و موجوداتش بهم میخوره و بعد از ماشین پیاده میشم. میخوام به خانم سرایدار که دم در وایستاده سلام کنم. با خودم میگم اگه سلام نکنم چی میشه؟ هیچی و سلام نمیکنم. آروم آروم توی حیاط راه میرم تا صدای پاشنه های کفشم در نیاد.مدرسه زیادی ساکته. هوا هنوز کاملا روشن نشده.
به خودم میگم که آره، امروز میتونی. وارد کلاس میشم. لامپ ها خاموشه. روشنش نمیکنم چون میدونم اون طبق معمول خوابه. دلم میخواد برم از پشت بغلش کنم و منم کنارش بخوابم ولی نمیتونم. آروم سراغ میز آخر ردیف سمت چپ میرم و روی میز میشینم. بازم نتونستم...
8/6
بچه ها دونه دونه میان. کلاس کم کم پر میشه. با چند نفر احوال پرسی کردم و حالا انرژی برای ادامه دادن مکالمه ای ندارم. روی صندلی میشینم و کتابمو باز می کنم. صدای بچه ها مانع تمرکزم نمیشه اما قلبمو یه جوری می کنه. صدای بسته شدن در میاد. معلم اومد.
8/7
زنگ ها پشت سرهم رد شدن. زنگ آخره. من از جام تکون نخوردم. در واقع اصلا تکون نخوردم. فقط نشستم و سکوت خوردم. آره، خوردم. سکوت برای من خوردنیه با یه مزه تلخ. بازم صدای بچه ها میاد. حس میکنم قلبم بیشتر از قبل فشرده میشه. این چه حسیه؟ تا به خودم میام میبینم چشمام خیسه. معلم انقدر انقدر زود میاد که فرصت نمیکنم اشک هامو پاک کنم.
8/8
کیفمو برمیدارم. خداحافظی میکنم و بعد سمت سرویس میرم. توی سرویس خوابم میگیره اما نمیخوابم. خوشحالم که بالاخره امروز تموم شد. به خونه میرسم و زنگ در رو میزنم. مامان درو باز میکنه. خونه بوی غذای خوشمزه میده اما من بازم گرسنم نیست. میرم توی اتاق و لباس هامو عوض می کنم. تموم شد اما بازم نتونستم...
من فکر می کردم اون یه دختر احمقه که همیشه می خنده و زیادی خوشحاله. من هیچوقت نمی دونستم اون این همه درد داره..نمی دونستم اون هم شبیه منه. حالا که نیست حس می کنم که دوسش دارم، تارو..
- نقاب میوتارو
من با خودم قهر کرده بودم.
هنوزم قهرم ولی دیگه به شدت قبل نیست. من هنوز از دست خودم دلخورم که چرا وقتی میتونه تلاش بیشتر نمی کنه؟ ولی از یه طرف هم ازش ممنونم که حداقل تلاش کوچیکشو می کنه.
امروز حس پوچی عجیبی سراغم اومده بود. این که اگه زندگیم بیش از حد بی معنی بشه چی؟ این که اگه یه جفری دامر جدید بشم چی؟
این ایده شبیه جفری دامر شدن وقتی به سرم زد که داشتم پروندشو میخوندم. انزوا و تنهایی دوتا عامل مهم تبدیل شدن جف به جفری دامر بود.ترسیدم.
چون حس کردم خیلی نقاط مشترک باهاش دارم و هیچکس هم نبود که بهم بگه بسه دختر..انقدر جوگیر نباش. به هر حال الان از تنهایی خیلی میترسم.خیلی خیلی زیاد
در حدی که حتی حاضر نیستم لحظه ای توی اتاقم بمونم یا وقتی همه میرن بیرون من طبق عادت قدیمیم خونه بمونم. صبر کردم تلگرامم درست بشه( که هنوز نشده) تا به همه بچه های کلاس پیام بدم و بگم دلم براشون تنگ شده. با بقیه حرف بزنم حتی شده مثل کنه بهشون بچسبم ولی تنها نمونم.
من از تنهایی نمیترسم، از این که چه اتفاقایی و چه کار ها و تفکراتی میتونم داشته باشم می ترسم.
راستش باید الان از خودم بپرسم، من چجوری زندم؟
آه و ناله نیست فقط برام یه سواله...که جوابشم مطمئنم قرار نیست پیدا کنم.
مامان یه قرص جویدنی جدید بهم داد. مزه نعنا میده. مال دل درده و واقعا معجزه میکنه.حس می کنم بهش معتاد شدم.
الان فقط و فقط دوتا چیز میخوام
یک این که بتونم تو این کمتر از دو سه روز باقیمونده یکم درس بخونم، فقط یکم..
و دو این که تلگرام بهم کد تایید بده، عمیقا نیاز دارم. حتی شده اگه کسی دعا کنه بهم کد بده بهش پیترا میدم.
میتونی درموندگیم توی نوشتن کلمات رو حس کنی؟
دو روز تمام نشستم زیست خوندم و هنوز تازه به نصف فصلم نرسیدم تازه یکشنبه ام ازش امتحان دارم.میخواستم نت کالیبمای آهنگ سلطان قلب هارو یاد بگیرم ولی چون کوک کردن لازم داشت یاد نگرفتم.
نشستم شیمی طیف نشری خطی خوندم و کل کادر مدرسه رو به فحش کشیدم که چرا مارو نمیبرن آزمایشگاه، اخه این لعنتیارو باید با آزمایش و تجربه دید.خوبه مثلا بهش میگن علوم تجربی
همه پلی لیستمو پاک کردم و شت، الان نیاز به یه پلی لیست کاملا جدید دارم با آهنگای جدید تر و با ریتم شاد تر وقطعا باید تمام کاورای جونگ کوکو پیدا کنم حتی قدیمی تریناشو.
و شت شت شت شت
این دختره ی بچ...
چشماش که خیلی کیوته و یه حس خاصی میده..خصوصا وقتی ماسک میزنه،مهربون بودنش و این که هی زرت زرت همرو بغل میکنه یا وقتایی که خیلی یهویی بر طبق عادت سرشو رو شونه کسی که کنارشه میزاره..وای
با اینکه ساکت ترین و درونگرا ترین بچه مدرسه محسوب میشم، میخوام بزارمش کنار و حس میکنم شاید موفق شدم.داشتم نقاشی میکشیدم و به این فکر افتادم که کاراکتر انیمه ای که جدیدا داره میبینه و روش کراش زده و خیلی راجبش حرف میزنه رو هم براش بکشم. شاید اون جوری مخش زده.. نه چیز..خوشحال تر شد. به هر حال فکر میکنم باید آرزوی داشتن دوست صمیمی ای مثل اونو به گور ببرم
+ اینکه همه چیز برام i don't fucking care عه، خیلی جالبه
++ سعی کن یکم کمتر فشار بخوری
+++امیدوارم فردا پیروز از میدون بیام بیرون