۳۵ مطلب توسط «𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,» ثبت شده است

blue and gray

داشتم به این فکر میکردم که چه رنگی منو توصیف میکنه

و حدس بزن به چی رسیدم؟

 آبی و خاکستری..

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • پنجشنبه ۱۴ مهر ۰۱

    نامبارک

    از خودم پرسیدم مگر مبارک بودن هم دلیل میخواهد؟

    دیر فهمیدم که مبارک بودن نه، اما نامبارک بودن چرا..

    نامبارک بودن دلیل میخواهد و طولی نمیکشد تا زندگی، نه فقط یک دلیل که انبوهی از دلایل برای نامبارک بودنت را دو دستی پیشکش کند.

    همان شب وقتی مادر به خانه آمد از او پرسیدم:« مامان چطوری بعضی آدما نامبارکن؟»

    گفت:« کسایی که فایده ای برای دنیا ندارن یا از چیزی رنج میبرن نامبارکن»

    اما برای من مدت زیادی طول نکشید تا دلایل نامبارک بودنم را پیدا کنم. بعد از حرف مادر همان جا فهمیدم که من از ابتدا نامبارک بودم، درست از بعد تولدم..

    13sec_

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • چهارشنبه ۱۳ مهر ۰۱

    I would be make you stay

     

    Never planned that one day, I'd be losing you
    In another life, I would be your girl
    We keep all our promises, be us against the world
    In another life, I would make you stay
    So I don't have to say you were The One That Got Away
    The One That Got Away

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • جمعه ۸ مهر ۰۱

    nothing

    مثلا خیلی دلم میخواست مثل بقیه بتونم حرف بزنم

    هر حرف و موضوعی که پیش میومد خودم میموندم و وبلاگم

    همه حرفامو میزدم، بدون ذره ای فکر کردن

    ولی خب..نشد

    نمیشه

    هیچ وقت چیزی که میخواستم نبودم.

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • جمعه ۸ مهر ۰۱

    13sec

     از همان اولش هم اشتباه کرده بودم... اشتباه کردم که برای یک 
    بار هم خودم را دوست نداشتم و تمام این سالها، امیدوار بودم 
    کسی دیگر من را دوست داشته باشد، که نمی پذیرفتم او دیگر
    مال من نیست و تنها راه رهایی ام این است که از او بگذرم.
    اشتباه کردم که تن به تغییر ندادم
    و احساسات همان جونگوک ده ساله را زنده نگه داشتم...
    من باید عشق را در خودم آغاز میکردم و بی نقصی را در خودم میدیدم. 
    اشتباه بود که تمام عمر، پسرک وسط کوچه را تماشا کنم و برای 
    رفتنش اشک بریزم. حواسم نبود که پیش از همه‌ی اینها، خودم 
    را از دست داده‌ام، خودم را کشته ام، خودم را هیچ گاه دوست 
    نداشته‌ام... 
    و حالا... خیلی دیر بود برای اصلاح تمام این اشتباه‌ها!
    من محکوم بودم به اینکه گوشه ای از این دنیا، به دست همین
    اشتباه های کوچک اعدام شوم و اطمینان پیدا کنم که دیگر
    هیچکس یک پسرک ده ساله را به خاطر نخواهد آورد.
    حتی ارغوان پشت پنجره اتاقش...
    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱

    _

    "حالا هیچ چیز شبیه قبل نیست"

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • يكشنبه ۱۲ تیر ۰۱

    あなたの花

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • سه شنبه ۷ تیر ۰۱

    اون شب زندگی، مرگ رو بوسیده بود.

    مرگ آروم دستش رو گرفت.
    معشوقه اش زندگی ، کم کم درد رو توی تک تک اعضای بدنش حس کرد. این اولین بار نبود که بخاطر نزدیکی حالش بد میشد اما اولین باری بود که میتونست مرگ رو لمس کنه..
    لبخند بزرگی در تضاد با غم و درد درونش روی لب هاش نشوند و به تنها دارایی ایی که داشت خیره شد.
    مرگ که متوجه نگاه های زندگی شده بود با ملایمت و لبخند دست دیگش رو هم روی دست های سفید و ظریف اش گذاشت.
    روی زمین پر از رز سفید بود و از درخت سیب بالای سرشون شکوفه های سفید رنگی مثل قاصدک هایی پر از آرزو پایین میریخت و زندگی لحظه ای آرزو کرد که کاش دوتا شکوفه بودن.
    فارغ از این همه درد و اجبار به جدایی، آزادانه از درخت رها میشدن، توی باد میرقصیدن و بعد به سمت زمین سقوط میکردن..اما حداقل اگه شکوفه های سفید درخت سیب بودن مبجور به دفن کردن آرزوهاشون زیر خروار ها خاکِ حسرت، نمیشدن..
    کمی از جاش تکون خورد و سرش رو روی شونه های مرگ گذاشت. بدنش کم کم داشت از درون تحلیل میرفت
    درست مثل خاکستری که در باد رها میشد، ذره ذره پودر شدن خودش رو حس میکرد. اما اگه قرار بود بمیره چرا قبل از اینکه عشقش رو لمس کنه، میمرد؟ حتی با اینکه میدونست دلیل مردنش هم، عشق اش یعنی مرگه..باز هم خودشو بیشتر به تنِ سرد مرگ نزدیک کرد.
    اما این برای دل بی قرار زندگی کافی نبود. بعد سالها انتظار کشیدن برای لمس همه چیزش این تماس ساده خیلی کم بود..
    آروم بلند شد و روی دو پاش ایستاد. مرگ رو هم بلند کرد و بعد خودش رو در آغوش سرد ولی پر آرامش مرگ انداخت.
    لباس سفید بلند و موهای نقره ای رنگش توی باد میرقصید و تن کوچیکش توی آغوش بزرگ و سیاهِ مرگ، تضاد قشنگی درست میکرد‌.
    دردی که توی بدنش پیچید فرصت کمش رو بهش یادآوری کرد و حالا زندگی جرأت پیدا کرده بود.. جرأت پیدا کرده بود برای لحظه ای که شاید..قرن ها منتظرش بود..
    آروم روی پاهاش بلند شد تا خودش رو با مرگ هم قد کنه. دست هاش رو دور گردن اش حلقه کرد و لب های بی تابش رو روی پیشانی مرگ گذاشت..حالا به آرزوش رسیده بود
    کم کم حس کرد که دیگه توانی براش نمونده و با لبخند بزرگی چشم هاش رو بست و در آغوش مرگ به خواب رفت..
    امشب زندگی مرگ رو بوسیده بود
    بوسه ای به شیرینی عشق و به تلخی از دست دادن
    حالا مرگ مونده بود یک دنیا بهت..حالا مرگ مونده بود..مرگی که حتی نمیدونست نزدیک شدنش به زندگی باعث آسیب رسوندن بهش میشه و چه برسه به مردن..
    حالا مرگ مونده بود و بدن بی جون و سرد زندگیش اما با یه لبخند بزرگ
    لبخندی که مرگ دیگه هیچوقت بعد از اون شب و سپردن زندگیش به خاک، روی لب هاش نیومد..

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • پنجشنبه ۲ تیر ۰۱

    ending

     

    Just don’t let me go
    There came a time when you where the only one
    You were the only one
    The only one

    Maybe I could be your only prize
    Maybe you would light it wide
    Even when I’ve fallen back
    You still believe I tried

    Maybe we could be a symphony
    And maybe I could learn to play
    You could write that story
    While I just ride the wave

    She keeps me from holding her tight
    Trying to make sure she’s fine

    -ending 

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • چهارشنبه ۱ تیر ۰۱

    -

    چرا آدما فقط درد جسمی رو درد میدونن؟

    چرا درد روح به چشم هیچکس نمیاد؟

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • دوشنبه ۳۰ خرداد ۰۱
    کنار مغازه گلفروشی دستت رو میگیرم. گل میخک صورتی روی لای موهات میزارم. دست هات رو میگیرم و توی چشم هات زل میزنم.
    "نمیزارم هیچوقت تنها بمونی"