داشتم به این فکر میکردم که چه رنگی منو توصیف میکنه
و حدس بزن به چی رسیدم؟
آبی و خاکستری..
- 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
- پنجشنبه ۱۴ مهر ۰۱
داشتم به این فکر میکردم که چه رنگی منو توصیف میکنه
و حدس بزن به چی رسیدم؟
آبی و خاکستری..
از خودم پرسیدم مگر مبارک بودن هم دلیل میخواهد؟
دیر فهمیدم که مبارک بودن نه، اما نامبارک بودن چرا..
نامبارک بودن دلیل میخواهد و طولی نمیکشد تا زندگی، نه فقط یک دلیل که انبوهی از دلایل برای نامبارک بودنت را دو دستی پیشکش کند.
همان شب وقتی مادر به خانه آمد از او پرسیدم:« مامان چطوری بعضی آدما نامبارکن؟»
گفت:« کسایی که فایده ای برای دنیا ندارن یا از چیزی رنج میبرن نامبارکن»
اما برای من مدت زیادی طول نکشید تا دلایل نامبارک بودنم را پیدا کنم. بعد از حرف مادر همان جا فهمیدم که من از ابتدا نامبارک بودم، درست از بعد تولدم..
13sec_
مثلا خیلی دلم میخواست مثل بقیه بتونم حرف بزنم
هر حرف و موضوعی که پیش میومد خودم میموندم و وبلاگم
همه حرفامو میزدم، بدون ذره ای فکر کردن
ولی خب..نشد
نمیشه
هیچ وقت چیزی که میخواستم نبودم.
مرگ آروم دستش رو گرفت.
معشوقه اش زندگی ، کم کم درد رو توی تک تک اعضای بدنش حس کرد. این اولین بار نبود که بخاطر نزدیکی حالش بد میشد اما اولین باری بود که میتونست مرگ رو لمس کنه..
لبخند بزرگی در تضاد با غم و درد درونش روی لب هاش نشوند و به تنها دارایی ایی که داشت خیره شد.
مرگ که متوجه نگاه های زندگی شده بود با ملایمت و لبخند دست دیگش رو هم روی دست های سفید و ظریف اش گذاشت.
روی زمین پر از رز سفید بود و از درخت سیب بالای سرشون شکوفه های سفید رنگی مثل قاصدک هایی پر از آرزو پایین میریخت و زندگی لحظه ای آرزو کرد که کاش دوتا شکوفه بودن.
فارغ از این همه درد و اجبار به جدایی، آزادانه از درخت رها میشدن، توی باد میرقصیدن و بعد به سمت زمین سقوط میکردن..اما حداقل اگه شکوفه های سفید درخت سیب بودن مبجور به دفن کردن آرزوهاشون زیر خروار ها خاکِ حسرت، نمیشدن..
کمی از جاش تکون خورد و سرش رو روی شونه های مرگ گذاشت. بدنش کم کم داشت از درون تحلیل میرفت
درست مثل خاکستری که در باد رها میشد، ذره ذره پودر شدن خودش رو حس میکرد. اما اگه قرار بود بمیره چرا قبل از اینکه عشقش رو لمس کنه، میمرد؟ حتی با اینکه میدونست دلیل مردنش هم، عشق اش یعنی مرگه..باز هم خودشو بیشتر به تنِ سرد مرگ نزدیک کرد.
اما این برای دل بی قرار زندگی کافی نبود. بعد سالها انتظار کشیدن برای لمس همه چیزش این تماس ساده خیلی کم بود..
آروم بلند شد و روی دو پاش ایستاد. مرگ رو هم بلند کرد و بعد خودش رو در آغوش سرد ولی پر آرامش مرگ انداخت.
لباس سفید بلند و موهای نقره ای رنگش توی باد میرقصید و تن کوچیکش توی آغوش بزرگ و سیاهِ مرگ، تضاد قشنگی درست میکرد.
دردی که توی بدنش پیچید فرصت کمش رو بهش یادآوری کرد و حالا زندگی جرأت پیدا کرده بود.. جرأت پیدا کرده بود برای لحظه ای که شاید..قرن ها منتظرش بود..
آروم روی پاهاش بلند شد تا خودش رو با مرگ هم قد کنه. دست هاش رو دور گردن اش حلقه کرد و لب های بی تابش رو روی پیشانی مرگ گذاشت..حالا به آرزوش رسیده بود
کم کم حس کرد که دیگه توانی براش نمونده و با لبخند بزرگی چشم هاش رو بست و در آغوش مرگ به خواب رفت..
امشب زندگی مرگ رو بوسیده بود
بوسه ای به شیرینی عشق و به تلخی از دست دادن
حالا مرگ مونده بود یک دنیا بهت..حالا مرگ مونده بود..مرگی که حتی نمیدونست نزدیک شدنش به زندگی باعث آسیب رسوندن بهش میشه و چه برسه به مردن..
حالا مرگ مونده بود و بدن بی جون و سرد زندگیش اما با یه لبخند بزرگ
لبخندی که مرگ دیگه هیچوقت بعد از اون شب و سپردن زندگیش به خاک، روی لب هاش نیومد..
Just don’t let me go
There came a time when you where the only one
You were the only one
The only one
Maybe I could be your only prize
Maybe you would light it wide
Even when I’ve fallen back
You still believe I tried
Maybe we could be a symphony
And maybe I could learn to play
You could write that story
While I just ride the wave
She keeps me from holding her tight
Trying to make sure she’s fine
-ending