چی میشد صداهای تو سرم ساکت میشدن؟ ساکته که نه..خفه میشدن.

احساس بی ارزشی کل وجودمو داره میبلعه و من حتی نمیتونم در این مورد کاری برای نجات خودم بکنم، چرا؟ چون بازم بی ارزشم

من کیم که بدنم بخواد بخاطر من به خودش زحمت بده و از غده هاش بخواد یه مایع شور حاوی لیزوزوم ترشح کنه؟ یا من کیم که بخوام به مغزم بگم ساکت شه؟

من کیم که بخوام با نخوابیدن یا خواب زیاد بدنمو اذیت کنم؟ 

اصلا چرا باید ناراحت بشم؟ چرا حق ناراحت شدن دارم؟ بیخیال بابا 

کی گفته من ارزش اهمیت دادن دارم؟

چرا باید کسی بخواد به من اهمیت بده؟ چرا باید کارایی که من میگم و انجام بده؟ کی حرفای یه آدم بی ارزش براش مهمه؟ هیچکس، مطمئنم حتی خدا هم حرفامو میذاره رو x2 تا زودتر تموم شن.

خیلی وقتا ترسیدم کم حرف بزنم، بد رفتار کنم و ازم رنجوده یا خسته بشه..و هنوزم بهش ادامه میدم. از دست دادنش مرگ خالصه..من حتی توی بی حوصله ترین حالت ممکن خودم حواسم به خسته بودن، یا ناراحت بودن تو‌ هست..

ولی اخه مگه یه آدم مجازی چقدر تاثیر داره؟ من کل احساسمم و برات بزارم ولی نتونم بغلت کنم حالت خوب میشه؟ نه. گاهی وقتا دلم به حال خودم میسوزه

انگار یه بیماری واگیر دارم و تو قرنطینه ام، نه میتونم ببینمت نه میتونم لمست کنم

پس فقط چی میمونه؟ حرف زدن و فکر کردن..

گاهی وقتا با خودم میگم کاش میشد بجای is tayping میزد ..is craying. یا ..is thinking

یا مثلا وقتی زنگ میزدی اپراتور پشت تلفن می‌گفت مخاطب مورد نظر در حال دیوانه شدن است

در حال حاظر مخاطب در بی ارزش ترین و دیوانه ترین حالت ممکن قرار دارد، می‌گوید با من تماس نگیرید اما در دلش منتظر تماس شماست..تنهایش نگذارید..و سه بوق پشت سر هم..