از همان اولش هم اشتباه کرده بودم... اشتباه کردم که برای یک 
بار هم خودم را دوست نداشتم و تمام این سالها، امیدوار بودم 
کسی دیگر من را دوست داشته باشد، که نمی پذیرفتم او دیگر
مال من نیست و تنها راه رهایی ام این است که از او بگذرم.
اشتباه کردم که تن به تغییر ندادم
و احساسات همان جونگوک ده ساله را زنده نگه داشتم...
من باید عشق را در خودم آغاز میکردم و بی نقصی را در خودم میدیدم. 
اشتباه بود که تمام عمر، پسرک وسط کوچه را تماشا کنم و برای 
رفتنش اشک بریزم. حواسم نبود که پیش از همه‌ی اینها، خودم 
را از دست داده‌ام، خودم را کشته ام، خودم را هیچ گاه دوست 
نداشته‌ام... 
و حالا... خیلی دیر بود برای اصلاح تمام این اشتباه‌ها!
من محکوم بودم به اینکه گوشه ای از این دنیا، به دست همین
اشتباه های کوچک اعدام شوم و اطمینان پیدا کنم که دیگر
هیچکس یک پسرک ده ساله را به خاطر نخواهد آورد.
حتی ارغوان پشت پنجره اتاقش...