همه ازم میخواهند بگویم، حرف بزنم اما زبانم جز برای تو نمیتواند چیزی بگوید.
به من میگویند حرف بزن و گرنه بدتر میشوی تو که نمیخواهی خودت را بکشی؟
اما آن ها نمیداند من به جز تو برای کسی حرف نمیزنم. حالا که نیستند میخواهم برای تو بنویسم. تو؟ چه واژه غریبی..من خیلی وقت است که شما صدایت میکنم
آخر خودت گفتی که دیگر من با تو هیچ نسبتی ندارم..
صدای پای پرستار میاید، حتما باز هم میخواهد
کاغذ و قلم را از دستم بگیرد و بگوید روی تخت بخواب و پرده هارا کنار بزند. میدانستی نوری که هر بار از لابه لای پرده ها میتابد شبیه توست؟
شبیه همان بار اولی که ریز خندیدی و به چشم هایم زل زدی، شبیه همان بار اولی که قلبم برایت لرزید.
- 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
- دوشنبه ۲۴ آبان ۰۰