_ چرا نمیفهمی...دوستت نداره...به پای کی موندی ؟ میخوای
دل کیو ببری؟ دلی که مرده بردن نداره جونگکوکا...وقتی مثل
احمقا به پاش نشستی یعنی خودت هم واسه خودت مهم
نیستی، میخوای واسه اون مهم باشی؟ تا وقتی
هستی...نمیفهمه...بعضی وقتا باید بری تا بفهمن تکراری
نیستی... 

 

_یه نفر گوشه ی خونه اش با کتابش گریه میکنه...یه نفر توی
اتاقش با یه آهنگ گریه میکنه...یه نفر توی سینما با فیلم گریه
میکنه...یه نفر توی خیابون زیر بارون گریه میکنه...یه نفر با
سیگارش گریه میکنه...همه دلتنگن جیمینا...همه ...

 

" نمیخوام قلبم دوباره بشکنه. چرا این اتفاقات باید همیشه
برای من بیوفته، اگه من برم...ناپلئونم نمیتونه باهام
بیاد...اونوقت چی به سرش میاد؟ اگه بمونم میفهمن که دوسش
دارم...بلاخره میفهمن ولی من نمیتونم...سخته، اینکه بهم
میگن نباید دوستش داشته باشم برای قلبم قابل درک نیست،
مثل این میمونه که بخوای به کسی که آتیش گرفته توضیح
بدی که نباید بدوئه...من آتیش گرفتم...توی عشق عجیبم
آتیش گرفتم و بدترین بخشش اینه که...از این سوختن لذت
میبرم."

لبخند غمگینی زد و آروم لب زد:

_ خاکسترت کردم... نه جونگ کوکا؟

 

نمیتونم بنویسم.حتی در مورد احساسات خودم..انقدر ضعیف شدم که حتی نمیتونم راجب احساسات خودم بنویسم ولی بعضی چیزا میتونن خیلی خوب توصیفم کنن

مثل فصلی از دزیره که جونگ کوک برای بار دوم سئول و به مقصد فرانسه ترک میکنه، اما اینبار اون قلبش و پیراهن قرمز رنگش‌ و یه جایی تو سئول جا گذاشته..

"بارها و بارها صداهای توی سرم و با این فکر که با بقیه فرق دارم ساکت کردم ولی اینبار دیگه دروغمو باور نمیکنن. بهم یاد آوری میکنن که کافی نیستم، برای هیچ چیزش و این کاملا حس میشه..چرا حس کردم میتونم یه قلب مرده رو زنده کنم؟

_ میخوای دل کیو ببری؟ دلی که مرده بردن نداره جونگکوکا

هوسوک راست میگفت اما نه در مورد جونگ کوک..اون انقدر عشقش پاک و خالصانه بود که تونست یه قلب مرده و خاکستر گرفته رو زنده کنه و در مورد تهیونگ هم همینطور بود..اون واقعا جونگ کوک رو دوست داشت..اما این در مورد زندگی من درست نیست..

خواستم خیلی چیزارو بزاری کنار..بخاطر من، ولی انگار من ارزششو نداشتم و اره میدونم که ارزشش و ندارم. زحمت و تلاش و عشق دادن بی فایده؟ اره دقیقا همینه

وقتی ترک خوردن قلبم و پرده کوچیکی از آب و توی چشمم حس کردم، درست همون موقعی بود که دیدم یه نفر بیشتر از من تورو میشناسه.. قبلا فکر میکردم هرکی میگه من تورو نمیشناسم دورغه، ولی نه حقیقت محضه..

ولی بعضی وقتا حقیقت هایی که جلوی چمشت ان و نمیخوای ببینیشون، به بدترین نحو ممکن از پشت مثل یه چاقو توی قلبت فرو میرن..

​​​​