راستش
نوشته هایی که معنی داشتن هم مثل معنی خودم از بین رفته و الان من خالی از هر چیزی ام؟
برام مهم نیست که دارم با این جملات مزخرفم اینجارو هم به گند میکشم
این روزا حس میکنم از هر موقعی بیشتر دارم خسته میشم، نه از لحاظ جسمی 
از لحاظ روحی..
منی که هیچوقت راجب هر چیزی که اذیتم میکنه با بقیه حرف نمیزنم، این چند روز نیازمند روانشناس شدم. اما بازم موقعی که خواستم برم یه چیزی نگه ام داشت
همون حسی که همیشه میاد و میگه چیزی نیست که 
تو نباید چیزیت باشه، اصلا میتونی تحملش کنی،
 انگار من هنوز نمیخواستم باور کنم که یه چیزیم هست
و نتیجه اش میشه جمع شدن همه چیز بیشتر روی هم.
نمیدونم کار درست چیه
نمیدونم دارم چیکار میکنم
اون روز مشاور میگفت امسال سرنوشت ساز ترین تصمیم هاتونو میگیرید و امسال همه چیز به خودتون و هدفتون بستگی داره 
من؟ فکر کنم از همین الان تا ته آینده ام سیاه و تباهه
قبلا فکر میکردم این بی هدفی و حال مرخرف توی سن من طبیعی و زیاده ولی الان که دارم بقیه رو میبینم
عمیقا حس میکنم همه خوشحالن و از مدرسه لذت میبرن جز من. جوری که همه از هدف ها و آینده شون میگفتن عمیقا آزارم میداد
قبلا هیچ مشکلی با تنهایی یا درونگرا بودنم نداشتم اما الان حس تنفر نسبت به خودم پیدا میکنم.
من تلاش کردم اما نشد
و امیدوارم هیچکس این حس و تجربه نکنه.
هر روز که تموم میشه با خودم فکر میکنم که چجوری امروزم دوام آوردم و تحملش کردم و هر روز حس ته خط بودن بهم دست میده
هر روز..
ولی من چیزیم نیست
حتی افسرده و دیونه ام نیستم
حتی امروز از زبون خانواده ام هم نشنیدم که اضافی ام 
حتی امروز مامان بهم نگفت دارم تمام برنامه ها و خوشی هاشونو بهم میزنم
حتی.. مغزم هم قفل نکرده...