من به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم، سرگرمی هام چی بود و چه چیز هایی قلبم و به تپش مینداختن. 
ولی بعد از اینکه تورو پیدا کردم فهمیدم تمام زندگیم به تو گره خورده بود
خواب شب ، غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات تنظیم کرده بودم و تغییرات همیشه راجب تو وحشت زده ام میکردن 
همیشه از انتظاری که تهش به خوشی نرسه میترسیدم و هنوزم میترسم..
اگه روزی بیاد که دیگه نتونم منتظرت بمونم قطعا اون روز مرگ منه
و هم خودم هم تو و مقصرش میدونم..دلم فقط آغوش تورو میخواد، خواسته زیادیه؟