-

چرا آدما فقط درد جسمی رو درد میدونن؟

چرا درد روح به چشم هیچکس نمیاد؟

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • دوشنبه ۳۰ خرداد ۰۱

    ?il(h)y

    من به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم، سرگرمی هام چی بود و چه چیز هایی قلبم و به تپش مینداختن. 
    ولی بعد از اینکه تورو پیدا کردم فهمیدم تمام زندگیم به تو گره خورده بود
    خواب شب ، غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات تنظیم کرده بودم و تغییرات همیشه راجب تو وحشت زده ام میکردن 
    همیشه از انتظاری که تهش به خوشی نرسه میترسیدم و هنوزم میترسم..
    اگه روزی بیاد که دیگه نتونم منتظرت بمونم قطعا اون روز مرگ منه
    و هم خودم هم تو و مقصرش میدونم..دلم فقط آغوش تورو میخواد، خواسته زیادیه؟
    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • پنجشنبه ۲۶ خرداد ۰۱

    کم.

    ̶ ‌  چارلی‌ چاپلین‌ برایِ دخترش نوشت : 
    کم‌ باش.
     اصلا هم‌ نگرانِ‌ کم‌ شدنت‌ نباش، آن کس‌ که‌ اگر کم‌ باشی‌ گمت‌ کند، همانیست‌ که‌ اگر زیاد باشی، حیفت‌می‌کند.
    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • پنجشنبه ۲۲ ارديبهشت ۰۱

    امشب بیا اینجا

    امشب اینجا قراره بارون بیاد 

    بارون و دوست داری، نه؟ من و چی؟

    امشب قراره بارون بباره و من با ملودی صدایِ بارون تموم بشم 

    باد سردی میاد..این بالا، بالای پشت بوم هم حتی هوا خفه است

    و هنوزم نمیتونم نفس بکشم..

    بارون قطره قطره بجای لب های تو صورتمو میبوسه 

    امشب آخرین باره..آخرین شب عه

    امشب بیا اینجا..میای؟

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • سه شنبه ۱۳ ارديبهشت ۰۱

    Colorless

    راستش
    نوشته هایی که معنی داشتن هم مثل معنی خودم از بین رفته و الان من خالی از هر چیزی ام؟
    برام مهم نیست که دارم با این جملات مزخرفم اینجارو هم به گند میکشم
    این روزا حس میکنم از هر موقعی بیشتر دارم خسته میشم، نه از لحاظ جسمی 
    از لحاظ روحی..
    منی که هیچوقت راجب هر چیزی که اذیتم میکنه با بقیه حرف نمیزنم، این چند روز نیازمند روانشناس شدم. اما بازم موقعی که خواستم برم یه چیزی نگه ام داشت
    همون حسی که همیشه میاد و میگه چیزی نیست که 
    تو نباید چیزیت باشه، اصلا میتونی تحملش کنی،
     انگار من هنوز نمیخواستم باور کنم که یه چیزیم هست
    و نتیجه اش میشه جمع شدن همه چیز بیشتر روی هم.
    نمیدونم کار درست چیه
    نمیدونم دارم چیکار میکنم
    اون روز مشاور میگفت امسال سرنوشت ساز ترین تصمیم هاتونو میگیرید و امسال همه چیز به خودتون و هدفتون بستگی داره 
    من؟ فکر کنم از همین الان تا ته آینده ام سیاه و تباهه
    قبلا فکر میکردم این بی هدفی و حال مرخرف توی سن من طبیعی و زیاده ولی الان که دارم بقیه رو میبینم
    عمیقا حس میکنم همه خوشحالن و از مدرسه لذت میبرن جز من. جوری که همه از هدف ها و آینده شون میگفتن عمیقا آزارم میداد
    قبلا هیچ مشکلی با تنهایی یا درونگرا بودنم نداشتم اما الان حس تنفر نسبت به خودم پیدا میکنم.
    من تلاش کردم اما نشد
    و امیدوارم هیچکس این حس و تجربه نکنه.
    هر روز که تموم میشه با خودم فکر میکنم که چجوری امروزم دوام آوردم و تحملش کردم و هر روز حس ته خط بودن بهم دست میده
    هر روز..
    ولی من چیزیم نیست
    حتی افسرده و دیونه ام نیستم
    حتی امروز از زبون خانواده ام هم نشنیدم که اضافی ام 
    حتی امروز مامان بهم نگفت دارم تمام برنامه ها و خوشی هاشونو بهم میزنم
    حتی.. مغزم هم قفل نکرده...
    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • چهارشنبه ۷ ارديبهشت ۰۱

    ? How do I breathe

    سرشو کج کرد و پاهاشو روی تخت سفید رنگ بیمارستان دراز کرد.

    به اون زل زده بود

    _ مراقب خونه من نبودی..

    خنده ریز دندون نمایی کرد و به شوخی گفت

    + تقصیر خودته، انقدر هی باهاش سرد شدی و شکستیش که مریض شد سرگرد

    _ ......

    یکم که با خودش فکر کرد تازه فهمید چی گفته بود..

    _ اگه دستمو رها کنی میوفتم.
    +هیچ وقت این کارو نمیکنم
    _ حتی اگه یه چاقو تو قلبت فرو کنم...؟
    +حتی اگه فرو کنی..

    دست های سردشو توی دست های بلند و کشیده اش قفل کرد و با نگاهی که پر از محبت‌ خالص بود دوباره بهش زل زد

    + حتی اگه بهم پشت کنی من از پشت بغلت میکنم، حتی اگه یه روز نگاهت سرد شد من میشم اون جنگلی که توی سرمای نگاهت یخ زده‌ و حتی اگه دیگه دوستم نداشتی من جای دوتاییمون تورو دوست دارم..

     

    ?How do I live? How do I breathe

    When you’re not here I’m suffocating
    I wanna feel love, run through my blood
    ?Tell me is this where I give it all up

    ..For you I have to risk it all

     

  • نظرات [ ۵ ]
    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • سه شنبه ۲۸ دی ۰۰

    او می‌گوید با من تماس نگیر اما شما تنهایش نگذارید.

    چی میشد صداهای تو سرم ساکت میشدن؟ ساکته که نه..خفه میشدن.

    احساس بی ارزشی کل وجودمو داره میبلعه و من حتی نمیتونم در این مورد کاری برای نجات خودم بکنم، چرا؟ چون بازم بی ارزشم

    من کیم که بدنم بخواد بخاطر من به خودش زحمت بده و از غده هاش بخواد یه مایع شور حاوی لیزوزوم ترشح کنه؟ یا من کیم که بخوام به مغزم بگم ساکت شه؟

    من کیم که بخوام با نخوابیدن یا خواب زیاد بدنمو اذیت کنم؟ 

    اصلا چرا باید ناراحت بشم؟ چرا حق ناراحت شدن دارم؟ بیخیال بابا 

    کی گفته من ارزش اهمیت دادن دارم؟

    چرا باید کسی بخواد به من اهمیت بده؟ چرا باید کارایی که من میگم و انجام بده؟ کی حرفای یه آدم بی ارزش براش مهمه؟ هیچکس، مطمئنم حتی خدا هم حرفامو میذاره رو x2 تا زودتر تموم شن.

    خیلی وقتا ترسیدم کم حرف بزنم، بد رفتار کنم و ازم رنجوده یا خسته بشه..و هنوزم بهش ادامه میدم. از دست دادنش مرگ خالصه..من حتی توی بی حوصله ترین حالت ممکن خودم حواسم به خسته بودن، یا ناراحت بودن تو‌ هست..

    ولی اخه مگه یه آدم مجازی چقدر تاثیر داره؟ من کل احساسمم و برات بزارم ولی نتونم بغلت کنم حالت خوب میشه؟ نه. گاهی وقتا دلم به حال خودم میسوزه

    انگار یه بیماری واگیر دارم و تو قرنطینه ام، نه میتونم ببینمت نه میتونم لمست کنم

    پس فقط چی میمونه؟ حرف زدن و فکر کردن..

    گاهی وقتا با خودم میگم کاش میشد بجای is tayping میزد ..is craying. یا ..is thinking

    یا مثلا وقتی زنگ میزدی اپراتور پشت تلفن می‌گفت مخاطب مورد نظر در حال دیوانه شدن است

    در حال حاظر مخاطب در بی ارزش ترین و دیوانه ترین حالت ممکن قرار دارد، می‌گوید با من تماس نگیرید اما در دلش منتظر تماس شماست..تنهایش نگذارید..و سه بوق پشت سر هم..

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • يكشنبه ۲۶ دی ۰۰

    𝘐'𝘮 𝘴𝘰 𝘸𝘦𝘢𝘬

    من یه نویسنده بودم اما هیچوقت نتونستم دردای اصلی خودمو بنویسم. یه نقاش بودم اما هیچوقت نتونستم لبخندشو نقاشی کنم. یه قاتل بودم اما هیچوقت نتونستم بدبختیمو بکشم. یه خیاط بودم اما هیچوقت نتونستم دستاشو به دستام بدوزم. یه کمدین بودم اما هیچوقت نتونستم بخندم.

    و این تلخ ترین وجه من بود..

     

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰

    برای تو

    همه ازم میخواهند بگویم، حرف بزنم اما زبانم جز برای تو نمیتواند چیزی بگوید.
    به من میگویند حرف بزن و گرنه بدتر می‌شوی تو که نمیخواهی خودت را بکشی؟
    اما آن ها نمیداند من به جز تو برای کسی حرف نمیزنم. حالا که نیستند میخواهم برای تو بنویسم. تو؟ چه واژه غریبی..من خیلی وقت است که شما صدایت میکنم
    آخر خودت گفتی که دیگر من با تو هیچ نسبتی ندارم..
    صدای پای پرستار میاید، حتما باز هم میخواهد
    کاغذ و قلم را از دستم بگیرد و بگوید روی تخت بخواب و پرده هارا کنار بزند. می‌دانستی نوری که هر بار از لابه لای پرده ها میتابد شبیه توست؟
    شبیه همان بار اولی که ریز خندیدی و به چشم هایم زل زدی، شبیه همان بار اولی که قلبم برایت لرزید.

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • دوشنبه ۲۴ آبان ۰۰

    من اون نیستم

    _ چرا نمیفهمی...دوستت نداره...به پای کی موندی ؟ میخوای
    دل کیو ببری؟ دلی که مرده بردن نداره جونگکوکا...وقتی مثل
    احمقا به پاش نشستی یعنی خودت هم واسه خودت مهم
    نیستی، میخوای واسه اون مهم باشی؟ تا وقتی
    هستی...نمیفهمه...بعضی وقتا باید بری تا بفهمن تکراری
    نیستی... 

    • 𝘮𝘪𝘬𝘢𝘴𝘢 ,,
    • شنبه ۱۵ آبان ۰۰
    کنار مغازه گلفروشی دستت رو میگیرم. گل میخک صورتی روی لای موهات میزارم. دست هات رو میگیرم و توی چشم هات زل میزنم.
    "نمیزارم هیچوقت تنها بمونی"